دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

چه گویمت

چه گویمت
ای پرتو جمال الهی چه گویمت
ای فیض فضل نامنتهایی چه گویمت
خواهم ز لطف وجود تو شکری کنم ادا
آن هم ز لطف توست الهی چه گویمت
گر کاینات خصم شدند از کسی چه باک
ای جان و دل تو پشت و پناهی چه گویمت
وصف تو بر صحیفه دل ها نوشته اند
بالاتر از سفید و سیاهی چه گویمت

دل فدای تو

دل فدای تو
مبادا با کسی دیگر ثنا و دشنامش
که هر دو آب حیات است و پخته  خامش
خمار باده او خوشتر است یا مستی
که باد تا به ابد جان های ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی چشمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
جفای او که روان گر به زیر پای مرا
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش
بسی بعانه روانم نمود تا نرود
کشید جانب اقبال کام ناکامش
دوا نخواهد آنکس که درد او بشناخت
نشان نماند آن را که بشنود نامش
ببین ز درد گناه دیده بر غبار کنم
نه زاهدم به تضرع و یا که مفت طامش

طوفان عشق

طوفان عشق
دست از سرم برآمد و جودم نمی دهد
آه از دلم رمیده نوایم نمی دهد
سر شد زین طریق به درگاه ایزدی
فریاد الامان شد امانم نمی دهد
آهم برآمد از غم طوبی و کوثرش
من نی سزای آنم و آنم نمی دهد
گفتند که می دهد همه را خلعت از کرم
خود واقف علمم دل گواهم نمی دهد
ژولیده آمدن به در محتشم چه باک
ای محتشم بدان غیره عطایم نمی دهد
دادم ز سر برآمد و خاجه کرم گشا
کان شیوه ساز دیده نگاهم نمی دهد
ای منعم آخر وا مانده جودت
چندین زمان برآمد و بارم نمی دهد
زاهد کجا و این همه ماتم سرای عشق
ای دهر فانی نی که نشانم نمی دهد

الهی چه گویمت

الهی چه گویمت
ای سایه لطف الهی چه گویمت
ای لطف بخش نامنتهایی چه گویمت
خواهم ز لطف وجود تو شکر کنم ادا
آن هم ز لطف توست الهی چه گویمت
گر دیگران دشمن آرند به من چه باک
ای جان فدای تو،تو پشت و پناهی چه گویمت
نقش تو در دل و جانم نوشته اند
زیباترین وصف و خیالی چه گویمت

طوفان قدرت

طوفان قدرت
ای از تو پرگوهر کف دریای پر خروش
هندوی در گه تو سپاهیست در خروش
هر شب چراغ کوکب عالم فروز را
کرده ز آب نوش مشبک چراغ پوش
گاهی ز برق بر جگر گه زنی ستان
گاهی ز رعد در دل ابر افکنی خروش
چون یاد کرد ز آتش دلسوز قهر تو
زد خون لعل در جگر کوهسار جوش
گر جرم ما چو رحمت و فضل تو بی حد است
آخر شفیع ما نه به محشر محمد است

انسان آفریدن

انسان آفریدن
جهان را بهر انسان آفریدند
در ایشان سرّ پنهان آفریدند
به انسان می توان دیدن جهان را
از آن در چشم انسان آفریدند

ناپیدا نمی ماند

ناپیدا نمی ماند
چو عطر گل که در صد پرده ناپیدا نمی ماند
هجوم عشق را پروانه کو حاشا نمی ماند
خیالت در دلم با آنکه گاهی رو کند پنهان
قیام آفتاب ای دوست ناپیدا نمی ماند
به گوش دل شنو فریادهای سبزرنگم را
زشاعر هیچ جز پژواک این غوغا نمی ماند