شاخه گلی کاشته ام
زلف جانان از برای صید دل گسترده ام
عاشقی و نوجوانی زان همه ناگشته ام
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
برو ای شیخ که ما را شد قبول ناگفته ام
مرغ روحم نشود بر سر صد سفره عیش
یک دل از جان جدا کردم و گشته بنام
این تن ژولیده را کس نیاورد اندر حساب
شرم گرفته از خود و از دادنم پیام
چشم بیمار مرا اشک روانیست به صبح
تا ترحم کند آن حال و بر این اندام
با چنین در حیرتم از دست نشد کاسه صبر
در ازل آنچه به او گفتم و بر خواسته ام
زاهد از دولت توست به دعا هر شب و روز
که به دست آورد آن شاخه گل کاشته ام