دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

سوم شعبان

سوم شعبان
آمده ماه منور نام او شعبان بود
ظلم و جور از نام او در زمره نقصان بود
نیمه شعبان دو نیم است میم محمد(ص) نون نوح
هر دو یکباره برآیند کفر و کین ویران بود
شین به شمشیر است اشاره در کف عین علی
به یکسان بودن مردم در آن دوران بود
ای دل رنجیده مردم ز فخر خاطر بدار
صاحب این نیمه شعبان تو را سامان بود
نام شعبان همچو شهباز بلند پرواز است
قبضه قدرت در آن چنگالا چون شیران بود
هر تنی نامش مسلمان اشتیاقش بر وصال
همچو ساغر کرده صیقل تیغ او برّان بود
چون به نام زاده شعبان شد واقف عدو
سعی در خاموشی طغیان هر خوبان بود
ای اله اذنش بده تا نور تو گردد عیان
چشم بد بینان عالم بعد از آن حیران بود
مرحمی بر سینه افسرده حالان کن روان
بعد از آن مدت زبان محمد تو گویان بود
زاهدا اختر شعبان بتابد بر دلت
شیعیان منتظر کودک شعبان بود

خانه زاد کبریا

خانه زاد کبریا
خانه زاد کبریا یک تن بود آن هم علی بود
خادمانش در حرم حوراء می یابم علی بود
بود بر هم دیدگانش در چند روز
بر جمال مصطفی آن هم گشود چشم علی بود
روح مولود با نبی هم قرن بود
آنکه در خدمت کمر بست بر نبی آن هم علی بود
مصطفی را چون وحی آغاز شد
وانکه بر صدق نبی اقرار کرد گویم علی بود
در آن شبی که نبی را امان نبود از کفر
جان نثار خوابید به جایش دانم علی بود
خردسالی کرده هجرت بر حجاز
وانکه داماد محمد شد اعجازم علی بود
آنکه تیغش بی نیام هر لحظه بود
صف شکن خیبر فکن مولایم علی بود
یک تنه با خیل دشمن در احد
افت و خیزان کرد حمایت هم علی بود
آنکه دادش در رکوع انگشترش
جبرائیل در شان او آمد هم علی بود
روز خندق شد مقابل ای دریغ
شادمان شد مصطفی یک دم علی بود
کرده بیدار قاتل خود بر نماز
مظهر عدل و صفا یابم علی بود
آنکه گفت فزت برب الکعبه
قلب پاک مرتضی نازم علی بود
گشت نیم شرق فرغ پاکش در سجود
خانه زاد کبریا خوانم علی بود
در فصاحت یا بلاغت بی مثال
هم یدالله فوق ایدیکم علی بود
شهسوار کربلا از لافتی الهام یافت
لافتی الّا علی و صاحب پرچم علی بود
وارث کوثر قسیم جنت و نارش بدان
عدل را میزان می خوانم علی بود
نور خاتم فخر آدم مهدی صاحب زمان
آنکه زاهد در غیابش روز و شب جویم علی بود

مژگان

مژگان
به زیر جنجر مژگان چشم تابش باد
بیار پیاله تو ساقی که سرمه نازش باد
بیا پیاله زنیم در کنار خواجه مان
بها نمی طلبد ورنه جان فدایش باد
بدون پرده تماشای شمع روا باشد
اگر طمع ببری دل نه خون بهایش باد
به دیده می نهد هر عاشقی غبار غمش
وگرنه زاهد دلخسته خاکسارش باد
هراس می برم از چشم بد به گیسویش
وگرنه در پس هر تار صد نگاهش باد
با تیر غمزه ستاند اگر چه جان ز برم
بها نمی طلبد ورنه دل فدایش باد
بخورد زاهد از آن دیده تیر فتاده به خم
طبیب نمی طلبد تیر دیده نازش باد

انتظار

انتظار
در انتظار تو شد خشک چشم سار بین
روان ز دیده ما گشت جویبار ببین
به تا کی در فراغت مه بماند دیده بر سویت
بدر این پرده غیبت ببینم تا که مه رویت

در عشق مهدی (عج)

در عشق مهدی (عج)
چون صبا اندر صحر از سوز جان می خوانمش
کلبه ویران کردم و اندر زمان می خوانمش
دامن افشادم به خاک و دیدگان دارند ابر
گوهر چشم روان و دلفشان می خوانمش
ای حریفانم ببینید نعره ی مستانه را
جان من بر تار مویش گشت زان می خوانمش
چشم شهلایش ندیدی همچو من جادو شوی
از کمان جان ستانش نی امان می خوانمش
این دلم گر طاقت دیدار مه رویش ندارد
از خدا دیگر دلی بر آن چنان می خوانمش
یک قدم با ما بر آری گر به ویران کلبه ام
چون صبا اندر سحر تا بود جان می خوانمش
ترسد و جانم ستاند با کمند خم خمش
زاهدی را نی هراس از بهر آن می خوانمش

غم تو

غم تو
اگر چه گلشن عمرم غم تو کرده خزان
ولی به پای تو دارم امید و وصل هر آن
اگر چه دست تهیم کوله بار به دوش
امید به دولت عفو تو می رود نگران
به آرزوی کرم پا نهاده ام به رهت
بر این حقیر به ره مانده یار شو جانان
به روح مهر تو من بال گشایم از کلبه
به عشق گلشن تو بسته شد امید گران
ز کسر بندگی ات عذرها به لب دارم
بر آستان جلیل عذر خواه ز تو دگران
ز لطف تو بشد ذره خاک در گفتار
رضا گشوده زبان عذر خواه توست هر آن

غم خانه ما

غم خانه ما
نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه ما را
به زحمت جغد پیدا می کند ویرانه ما را
از آن شادم که می آید غمش هر شب با بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه ما را
ز سر تا پای من هستی زند موج از نگاه او
نگهدارد خدا از چشم بد میخانه ما را
دل مشکل پسندم را اسیر خویشتن کردم
به دست آورده ای آسان گوهر یک دانه ما را
نیفتد بر زبان ها نام ما در زندگی قدری
مگر خواب اجل شیرین کند افسانه ما را
از این کردار رنگینم نشاید خیری مدد کردن
مگر زاهد کند یاری خدا از لطف خود ما را