دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

خدا را زان نظر کردم

خدا را زان نظر کردم
کمربندم چو عبدان در اطاعت
که میجویم از آن فیض عبادت
خضوع و خشوع را صبر بادت
به اندک هم چنین حالی کفایت
لجام دیده در دستم
تفکر را بدو بستم
جام عشق سرمستم
خدا را عبد در بستم
چه خواهی خسته احوالم
ز خلق زنده بیزارم
ندانم کرد چه دیوانم
بدان احوال بیمارم
بزرگان را نظر کردم
ز بدنامی حذر کردم
خدا را زان نظر کردم
ز بدنامی حذر کردم
دلی را خون کند عابد
به جنت می شود زاهد
خدا دانسته شد واحد
که دیوانم بدان شاهد
بخواندی سوره اخلاص
که بردی راه بر اقماض
سجود عاشقان زیباست
توقف کردنت بی جاست
گرفتند فیض پیشتازان
به راه حق سربازان
مقرّب گشت ممتازان
در این دنیا سرافرازان
نگر شد خشت بالینم
کز آن احوال نالیدم
خدایم کرده تأییدم
دگر زاهد چه تقصیرم

سایه لطف خدایی

سایه لطف خدایی
محمد مصطفی سایه لطف از خدایی
وان بشیر و کان نظیر هادی از بهر مایی
همای رحمت العالم صراط المستقیم
وی ابوالقاسم محمد شد ارسال بقائی
حب طاها تویی و یا که یاسین نام توست
نور فروشی ای محمد زینت عرش و سمائی
میان جزوه قرآن نام تو امّی بود
مادر گیتی توئی و قائم فرش بی انتهایی
مربی بر خلایق راه عشق آموختی
ور تو محبوب خلایق عاشق ذات لقائی
حامی مستضعفان و طاقی مستکبران
قالب کامل تویی و قاهر از نزد خدایی
رسول اکرمی و هم رجب در شأن توست
هم پیامبر هم نبی مظهر لطف آشنایی
همه آب حیاتی و ممات هست عبد تو
مرکز مهر نبوت باعث خلق و عطائی
سر آدم نور خاتم همنشین جبرئیل
ای منور طالعی و با صفائی
ای چراغ راه توحید ای صراط المستقیم
مهدی و هادی تویی و نادر از بهر کبریائی
وی کننده ریشه ظلم و جهالت از جهان
ای فدای طاق چشمت چشمه علم کجائی
زلف تو شد سایه رحمت به هر درمانده ای
بینوایان را پناهی سایه فضل نمائی
نام تو مشتاق شد از ملک حق
مصطفائی امینی امان و برنائی
ای حبیب کبری خادم سرایت آمده
زاهد ژولیده تن را کدخدائی

هلال شب تارم

هلال شب تارم
مه من تو پرده بگشا ز جمال کبریائی
همه خلق تا ببینند به چه حد دل ربایی
بشد آنکه تا ببینم به چه حد مه لقایی
به دو دیده  انتظارم چه شود ز در درآیی
هلال من تو چرا در حجاب پنهانی
شده انتظارم از حد نبود که سر آیی
هلال یک شب تارم مشو از زهره بیزارم
نشسته در لب بامم که تو از حجاب برآیی
گر نشان از درد جویی دلم قربان تو
چه کنم گرفته بلبل غم گل به چند نوایی
اشک و چشم هردو به راه تو سفید پوش شدند
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سینه مالامال دردیست ای دریغا مرحمی
چه کنم که هست این ها غم باغ دل گرائی
راه و رسم کن حواله لب که خشکید از عطش
چو شنیده ام ز گل ها همه درد و رنج برآیی
شبی را خون جگر کردم ز آهم تا سحر کردم
بیا تا دور تو گردم به کدامین سرائی
میسّر باشدم روزی ز رویت کام بستانم
زآن گیسوی صد شانه پریشان رائی
خدا را زین نظر گیرم تو را چون جان ببر گیرم
نصیبم کی شود میرم از آن گیرم فرائی
چنان شد کار و تدبیرم فراقت تا کند پیرم
چو زاهد در غمت پیرم مگو عاشقم چرائی

از شرم و گناه

از شرم و گناه
راه گم کردم چه باشد گر به راه آری مرا
رحمتی بر من کنی و اندر پناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فروغ
چشم آ« دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتری گر دارم آ« ساعت که گویی باز کن
از خجالت پیش خود در آه آه آری مرا
زمان از شرم و تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شنا آری مرا
هر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گر زین هدف باشد که کرده زاهدی
آه از آن ساعت پیش تخت شاه آری مرا

چه گویمت

چه گویمت
ای پرتو جمال الهی چه گویمت
ای فیض فضل نامنتهایی چه گویمت
خواهم ز لطف وجود تو شکری کنم ادا
آن هم ز لطف توست الهی چه گویمت
گر کاینات خصم شدند از کسی چه باک
ای جان و دل تو پشت و پناهی چه گویمت
وصف تو بر صحیفه دل ها نوشته اند
بالاتر از سفید و سیاهی چه گویمت

دل فدای تو

دل فدای تو
مبادا با کسی دیگر ثنا و دشنامش
که هر دو آب حیات است و پخته  خامش
خمار باده او خوشتر است یا مستی
که باد تا به ابد جان های ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی چشمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
جفای او که روان گر به زیر پای مرا
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش
بسی بعانه روانم نمود تا نرود
کشید جانب اقبال کام ناکامش
دوا نخواهد آنکس که درد او بشناخت
نشان نماند آن را که بشنود نامش
ببین ز درد گناه دیده بر غبار کنم
نه زاهدم به تضرع و یا که مفت طامش

طوفان عشق

طوفان عشق
دست از سرم برآمد و جودم نمی دهد
آه از دلم رمیده نوایم نمی دهد
سر شد زین طریق به درگاه ایزدی
فریاد الامان شد امانم نمی دهد
آهم برآمد از غم طوبی و کوثرش
من نی سزای آنم و آنم نمی دهد
گفتند که می دهد همه را خلعت از کرم
خود واقف علمم دل گواهم نمی دهد
ژولیده آمدن به در محتشم چه باک
ای محتشم بدان غیره عطایم نمی دهد
دادم ز سر برآمد و خاجه کرم گشا
کان شیوه ساز دیده نگاهم نمی دهد
ای منعم آخر وا مانده جودت
چندین زمان برآمد و بارم نمی دهد
زاهد کجا و این همه ماتم سرای عشق
ای دهر فانی نی که نشانم نمی دهد