دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

بخشد مگر تاری

بخشد مگر تاری
پنجه گر بردم و بر خوان سلیمان چه غم
در مسیرش بسا افت و خیزان کردم
شکر زان خواجه سرای یاد فقیران چو نمود
پای لنگانه کز او اذن دیوان کردم
ای دلا از کف محبوب چه تمنا داری
گر شده لحظه از این خانه وی ویران کردم
هر کجا صحبت از آن تیشه فرهای اوست
من که سودابه ازل با لب جیران کردم
زاهد دهر ز ازل ریزه خور خوان تو بود
حامیا بهر خدا دست به گریبان کردم

شاخه گلی کاشته ام

شاخه گلی کاشته ام
زلف جانان از برای صید دل گسترده ام
عاشقی و نوجوانی زان همه ناگشته ام
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
برو ای شیخ که ما را شد قبول ناگفته ام
مرغ روحم نشود بر سر صد سفره عیش
یک دل از جان جدا کردم و گشته بنام
این تن ژولیده را کس نیاورد اندر حساب
شرم گرفته از خود و از دادنم پیام
چشم بیمار مرا اشک روانیست به صبح
تا ترحم کند آن حال و بر این اندام
با چنین در حیرتم از دست نشد کاسه صبر
در ازل آنچه به او گفتم و بر خواسته ام
زاهد از دولت توست به دعا هر شب و روز
که به دست آورد آن شاخه گل کاشته ام

ببخشد مگر تاری

ببخشد مگر تاری
زوحل شد از مدارش چو نظر افکند خوش رویت
چو زهره تاله است بر من همیشه قرص گردویت
گشت حیران هر که زین سودا شنید
جان عاشق بسته بر معشوق خوش بویت
دریای عشق را به حقیقت کناره نیست
غرق گشته عاشقان همه در موج گیسویت
یار من گشتی تو چون لطف خداوند یار توست
چون بهار گل بسر شد عمر من با گفتگویت
به چه زیباست جان من گردد فدا بر تار مویت
همچو بلبل پر کشیده روح من دیگر بکویت
وعده دیدار می کرد با تو ای دل بر قیامت
بی وفا عمری بسر کردم به شوق گفتگویت
دست من شد دامن لیلت مرانم از خمت
زانکه آن سوز نوا را می شنیدم از گلویت
بس ز ما شد غیبت آن ماه رویت
از خودی بیگانه گشتم تا شدم بر جستجویت
من ندیدم بهتر از پیمان کویت
بهر آن شد زاهدم مشتاق سویت

صفایم

صفایم
خجالت می کشم ای گل به رویت چشم بگشایم
اگر اذن است چو بلبل ز شوقت برفعان آیم
میسّر باشدم روزی ز رویت کام بستانم
از آن گیسوی صد شانه پریشان نمایم
دلی بشکسته می داند که غم چند عالمی دارد
پریشانی بگرداند ز دل آن صوت خوش نمایم
هزاران فتنه می بارد ز تیغ کج مدارت یار
مگر چه دل کند پاره ز ما آن طاق کسرایم
شبی را خون جگر کردم ز آهم تا سحر کردم
بیا تا دور تو گردم ز ما بشنو نوایم
خدا را زین نظر گیرم تو را چون جان ببر گیرم
میسّر کی شود میرم ز آن گیرم صفایم
مرا از خود جدا کردی ز عشقت بینوا کردی
نه عاشق بودم و معشوق مگو بود از هوایم
چو بلبل می کنم افغان ز آن گلزار گم گشته
مگر گل رو کند بر ما شود تا رونمایم
اگر آن بهای گوهر چو تو در حواله گردد
ز درون زبانه آرم به تو بنگرم همایم
غم دهر را نخورم همه  دوستان بردم
همه شب چو شمع سوزم نشود که تا پر آیم
در آمد آتش عشق ز آن بسوخت جان و تنم
کجاست صحبت زاهد نبودی بیمارم

یارمان

یارمان
اشاره بنما جان شود فدای تو دوست
نظاره ای بنما یار شد فدای تو دوست
بیا تو محتشما حالی از فقیران کن
نوای بخش بر آن حالی از غریبان کن
بهر کجا بنهی پا بجر سرای فقیر
ز حال هر که بپرس بجز سرای فقیر
فدای نام تو ای صاحب لوای خدا
از آن خزانه غیبی دریچه ای بگشا
بقای عالم گشت آن وجود پاک شما
به زاهدی زره خود عنایتی بنما

رویت

رویت
مرا به کاوش دهر چندان التفات نگشت
چو دیدم حلقه گیسوی مشگ بار تو را
گرفتم از قدمت وان قدر دانش و فهم
به لحظه در حرم شاه دین امام رضا
بیا ای دل تو با حق آشنا شو
ز بند نفس و خودخواهی رها شو
بشور از خود غبار خود پرستی
چو دلهای خدائی با صفا شو
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی خبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
نگاه کن به کوپال تن پروری
چو حمّال بی مزد بار می کشد
دریغا بر قد و آن قامتش
علیلانه در فرش زار می کشد

شهریارمان

شهریارمان
نمی گیرد ز ما یادی شکفته نوبهارمان
چو شمشاد قد الم کرده نهال تازه بارمان
ز آب دیده می شویم غبار از روی گلگونم
مگر بخت آورد رویم شود همدم نگارمان
پریشان رلف پورچینم زآن زنجیره می چینم
محبّت کار دیرینم خدا داند کارمان
اگر شیرین کند یادم تبر در دست فرهادم
بلا گردان گیسویت بشو امشب مدارمان
چرا از ما گرفت رویش گره بست طاق ابرویش
گناهم بوده در کویش ببخشا زان یارمان
دل خونین من بنگر ندارد باک ز ویرانی
چو جوغ اندر سر بامی نشستن شهسوارمان
هلال یک شب تارم مشو از زهره بیزارم
چو خورشید رو نما گردید شود هر دو فرارمان
دو چشمان عربوارت به رنگ گندم آساید
بخال هند بازارت که بوده کارمان
سر شوریده می باید که دم از کربلا آرد
چو زاهد شبنم است بر من همیشه چشم بیمارت