دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

یا محمد یا علی جویم

یا محمد یا علی جویم
هر دل بیدار و خسته می جوید
یا محمد یا علی گوید
آن دل اگر مهر خدا دارد
بر زبان این جمله را آرد
گر مه و خورشید می تابد
ذره ای از نور او دارند
گر دلت عشق خدا جوید
در صراط المستقیم پوید
چون محمد سایه لطف خدا شد
عشق جاوید در دل ما هم بجا شد
چو شد در حجاز روی خوشید عیان
رسید نور پاکش به هر بیکران
دل مرده آدمی زنده شد
علی یا ولی گفت پانده شد
علی را ندیده چنین جویمش
گرش بیم و همچو گل بویمش
خدایا آنچه بر ما بود کردیم
تن و جان را به فرمانت سپردیم
اگر لطفش قرین حال گردد
پر بشکسته دل را بال گردد
به رجب بود که می داد بشارت بر ما
چو سحر سینه گشودی که بیاید جانا
چگونه وصف کنم آن جمال زیبا را
که بوده نور رخش نکته بر معما را
محمد بهترین هر دو عالم
نظام دین و دنیا فخر آدم
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
پرچم توحید بر دوش علی
تا قیامت شد امانت از نبی
مرتضی را دست ایزد یار شد
تا دل خفته مان بیدار شد
تا یدالهی بر او زیبنده شد
مرتضی را بندگی پاینده شد
چه گویم من ثنای او خدا گفت
که نام اوست با نام خدا جفت
یارب نبی با چه ندائی خواند
آیات خدا با صوت حجازی خواند
تا زمزمه صوت حجازی سورست
زاهد دگر از همه دنیا دور است

محمد عربی

محمد عربی
محمد عربی سید و رسول و نبی
بگفت در فتح مکه علیست وصی و ولی
چنان داد پایه همت به فردش
نمود در هر دو عالم سربلندش
ثنا خوان محمد کبریا شد
محمد شافی روز جزا شد
چه گوشم من ثنای او خدا گفت
که نام اوست با نام خدا جفت
چو احمد سید صادق امینی
جهانی رحمت العالمینی
محمد صادق الوحی و امین است
سزای صدر و بدر و آفرین است
محمد آفرینش را نشان شد
که سر از هر دری از آسمان شد
خداوندا دلم را شعله پرداز
چنان بر عیب خویشم دیده کن باز
چنان نزدیک خویشم کن یگانه
که از خود دور مانم جاودانه
خدا بر عیب خویشم دیده کن باز
که عیب دیگران را کم کنم باز
محمد راز گوی کبریائی
دورنش پر ز اسرار الهی
که اوست محرم ترین کسی خدا را
به گنج رحمت بی انتها را
به عنصر گوهر درج نبوت
به معنی اختر برج فتوفت
ازین طینت که ماندم پای در گل
روانم کن بسوی عالم دل
محمد بهترین پیشبینان
تمنای درون شب نشینان
جهان را تا نیارد فتبه در زیر
به بازوی طریقت داد شمشیر
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
به نورش شد هویدا هر دو عالم
زمین و آسمان شد جای آدم
خداوندا که جان را فطرت آموخت
محمد را به نور خود بر افروخت
در این راه انبیاء ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
میان انبیا را نور پاک کیست
بگو تو، آخرین انبیا کیست
الهی به حق خداوندیت
به اوصاف بی مثل و مانندیت
خداوندا بدان والا و عزّت
خداوندا بدان شرف و حرمت
که بشکسته دل از کاروانیم
به کلبه زاهدیم و ساربانیم

سیّد مرسل

سیّد مرسل
سید مرسل آن چراغ جهان
صاحب وحی آشکار و نهان
خنده آورد آسمان و زمین
چون گشود چشم بر جهان امین
چون بخندید بر جهان نبی
آفتاب سعادت ازلی
آمد از آسمان ندای ولی
چشمه زندگانی ازلی
عالم خاک را نظام دهد
جلوه بوستان و جان نهد
خنده کرد بر جهان چو باغ نبی
جان عالم محمد عربی
آستان درش قبله دوست
بارگاهش ریاض جنّت اوست
شرح حالش فلک مسلّم کرد
پای بر بام چرخ اعظم کرد
اهل این خانه شد همه به مراد
سر به ملک جهان گرفت فریاد
محمد را همه عالم ثنا گفت
چراغ دل به نور جان برافروخت
بر این ره انبیا چون ساربانند
دلیل ره گشای کاروانند
محمد سید و سالار ما شد
گشایش بخش اندر کار ما شد
به نورش هر دو عالم گشن روشن
ز نامش خاک عالم گشت گلشن
ای محمد جمله عقل و دیده ای
شرح حالی کن کز آنکه بنده ای
تو احمد ز نام و نشان برتری
بر آرنده قرآن و پیغمبری
پیشوائی به جهان از بر غیب
باصفای مطلق دور از عیب
کعبه گر روشن شده انوار توست
هر نوای مرغ حق امواج توست
مژده مقدم جان پرور عیسی رسید
دم قوسیش زان موسی رسید
محمد بهترین هر دو عالم
بقای هر دو عالم فخر آدم
فضائل زان گیرم کی توان گفت
محمد آفرینش را نشان گفت
به رحمت باز کرد گنجینه دل
به معراج یقینم سر کند میل
به دل بخش از ثنای خویش محمود
که باشد چشم بر گنجینه مقصود
امید دل به پاین می گمارم
ببخشا زاهدم در کیش خارم

خدا را زان نظر کردم

خدا را زان نظر کردم
کمربندم چو عبدان در اطاعت
که میجویم از آن فیض عبادت
خضوع و خشوع را صبر بادت
به اندک هم چنین حالی کفایت
لجام دیده در دستم
تفکر را بدو بستم
جام عشق سرمستم
خدا را عبد در بستم
چه خواهی خسته احوالم
ز خلق زنده بیزارم
ندانم کرد چه دیوانم
بدان احوال بیمارم
بزرگان را نظر کردم
ز بدنامی حذر کردم
خدا را زان نظر کردم
ز بدنامی حذر کردم
دلی را خون کند عابد
به جنت می شود زاهد
خدا دانسته شد واحد
که دیوانم بدان شاهد
بخواندی سوره اخلاص
که بردی راه بر اقماض
سجود عاشقان زیباست
توقف کردنت بی جاست
گرفتند فیض پیشتازان
به راه حق سربازان
مقرّب گشت ممتازان
در این دنیا سرافرازان
نگر شد خشت بالینم
کز آن احوال نالیدم
خدایم کرده تأییدم
دگر زاهد چه تقصیرم

سایه لطف خدایی

سایه لطف خدایی
محمد مصطفی سایه لطف از خدایی
وان بشیر و کان نظیر هادی از بهر مایی
همای رحمت العالم صراط المستقیم
وی ابوالقاسم محمد شد ارسال بقائی
حب طاها تویی و یا که یاسین نام توست
نور فروشی ای محمد زینت عرش و سمائی
میان جزوه قرآن نام تو امّی بود
مادر گیتی توئی و قائم فرش بی انتهایی
مربی بر خلایق راه عشق آموختی
ور تو محبوب خلایق عاشق ذات لقائی
حامی مستضعفان و طاقی مستکبران
قالب کامل تویی و قاهر از نزد خدایی
رسول اکرمی و هم رجب در شأن توست
هم پیامبر هم نبی مظهر لطف آشنایی
همه آب حیاتی و ممات هست عبد تو
مرکز مهر نبوت باعث خلق و عطائی
سر آدم نور خاتم همنشین جبرئیل
ای منور طالعی و با صفائی
ای چراغ راه توحید ای صراط المستقیم
مهدی و هادی تویی و نادر از بهر کبریائی
وی کننده ریشه ظلم و جهالت از جهان
ای فدای طاق چشمت چشمه علم کجائی
زلف تو شد سایه رحمت به هر درمانده ای
بینوایان را پناهی سایه فضل نمائی
نام تو مشتاق شد از ملک حق
مصطفائی امینی امان و برنائی
ای حبیب کبری خادم سرایت آمده
زاهد ژولیده تن را کدخدائی

هلال شب تارم

هلال شب تارم
مه من تو پرده بگشا ز جمال کبریائی
همه خلق تا ببینند به چه حد دل ربایی
بشد آنکه تا ببینم به چه حد مه لقایی
به دو دیده  انتظارم چه شود ز در درآیی
هلال من تو چرا در حجاب پنهانی
شده انتظارم از حد نبود که سر آیی
هلال یک شب تارم مشو از زهره بیزارم
نشسته در لب بامم که تو از حجاب برآیی
گر نشان از درد جویی دلم قربان تو
چه کنم گرفته بلبل غم گل به چند نوایی
اشک و چشم هردو به راه تو سفید پوش شدند
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سینه مالامال دردیست ای دریغا مرحمی
چه کنم که هست این ها غم باغ دل گرائی
راه و رسم کن حواله لب که خشکید از عطش
چو شنیده ام ز گل ها همه درد و رنج برآیی
شبی را خون جگر کردم ز آهم تا سحر کردم
بیا تا دور تو گردم به کدامین سرائی
میسّر باشدم روزی ز رویت کام بستانم
زآن گیسوی صد شانه پریشان رائی
خدا را زین نظر گیرم تو را چون جان ببر گیرم
نصیبم کی شود میرم از آن گیرم فرائی
چنان شد کار و تدبیرم فراقت تا کند پیرم
چو زاهد در غمت پیرم مگو عاشقم چرائی

از شرم و گناه

از شرم و گناه
راه گم کردم چه باشد گر به راه آری مرا
رحمتی بر من کنی و اندر پناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فروغ
چشم آ« دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتری گر دارم آ« ساعت که گویی باز کن
از خجالت پیش خود در آه آه آری مرا
زمان از شرم و تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شنا آری مرا
هر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گر زین هدف باشد که کرده زاهدی
آه از آن ساعت پیش تخت شاه آری مرا