دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

در عشق مهدی (عج)

در عشق مهدی (عج)
چون صبا اندر صحر از سوز جان می خوانمش
کلبه ویران کردم و اندر زمان می خوانمش
دامن افشادم به خاک و دیدگان دارند ابر
گوهر چشم روان و دلفشان می خوانمش
ای حریفانم ببینید نعره ی مستانه را
جان من بر تار مویش گشت زان می خوانمش
چشم شهلایش ندیدی همچو من جادو شوی
از کمان جان ستانش نی امان می خوانمش
این دلم گر طاقت دیدار مه رویش ندارد
از خدا دیگر دلی بر آن چنان می خوانمش
یک قدم با ما بر آری گر به ویران کلبه ام
چون صبا اندر سحر تا بود جان می خوانمش
ترسد و جانم ستاند با کمند خم خمش
زاهدی را نی هراس از بهر آن می خوانمش

غم تو

غم تو
اگر چه گلشن عمرم غم تو کرده خزان
ولی به پای تو دارم امید و وصل هر آن
اگر چه دست تهیم کوله بار به دوش
امید به دولت عفو تو می رود نگران
به آرزوی کرم پا نهاده ام به رهت
بر این حقیر به ره مانده یار شو جانان
به روح مهر تو من بال گشایم از کلبه
به عشق گلشن تو بسته شد امید گران
ز کسر بندگی ات عذرها به لب دارم
بر آستان جلیل عذر خواه ز تو دگران
ز لطف تو بشد ذره خاک در گفتار
رضا گشوده زبان عذر خواه توست هر آن

غم خانه ما

غم خانه ما
نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه ما را
به زحمت جغد پیدا می کند ویرانه ما را
از آن شادم که می آید غمش هر شب با بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه ما را
ز سر تا پای من هستی زند موج از نگاه او
نگهدارد خدا از چشم بد میخانه ما را
دل مشکل پسندم را اسیر خویشتن کردم
به دست آورده ای آسان گوهر یک دانه ما را
نیفتد بر زبان ها نام ما در زندگی قدری
مگر خواب اجل شیرین کند افسانه ما را
از این کردار رنگینم نشاید خیری مدد کردن
مگر زاهد کند یاری خدا از لطف خود ما را

صبح

صبح
کاش با عشق آشنا می شد دلم
مشرق مهر و وفا می شد دلم
کاش در خلوتگه شام و سحر
در نیایش با خدا می شد دلم
می سرودم با سپیده شعر صبح
از غم دنیا رها می شد دلم
باز لاله چشم جوشان دوست
پاک چون آئینه ها می شد دلم

زلف پر خمش

زلف پر خمش
آن روز اسیر لاله رویان بودم
بر یاد گذشته نو بهاران بودم
ای کاش در این غربت و تنهائی محض
آئینه یاد خوب رویان بودم

در انتظار مهدی (عج)

در انتظار مهدی (عج)
بیا بشیر خبر از گمشده جانان به ما بگو
چون است حال گل به بلبل دستان سرا بگو
مائیم راز دار حکایت همین و بس
از زلف پر خمش شده حالی به ما بگو
نتوان راز فاش کرد به جز داغ دیده را
این سینه چاک را سخن از آشنا بگو
آنکس که عیب کرد به من دام زلف را
گو ها بیا پیش نگارم به ما بگو
گو تا نکرده ام قدم از مسیر عشق
ای تاج بخش ما بود خطائی ز ما بگو
برای این فقیر حالی از آن محتشم بخوان
کی می کند سخا من درویش را بگو
پروانه گر نثار شمع شده در پای او فتاد
مائیم سر نهاده به سوای ما بگو
کی می شود هدف بر آن چشم مست او
زاهد شد انتظار برآن مه لقا بگو

مهتاب

مهتاب
ای پادشاه حسن و جمال شهریار توایی
حکم روان و فخر کنان بر دیار توایی
آرام جان خسته دلان ذره مهر توست
فرمانروای ملک و تن هر نگار توایی
خورشید سرفکنده به پایت صلاح گفت
مهتاب برد ظلمت و تابان بهار توایی
فرخنده باد همه دولت سرای تو
جهدم به اوج می رسد و پایدار توایی
بر جرعه نوش تخت سلیمان بشارتی
شمع امید و مایه هر انتظار توایی
فخر زمان جلوه گه عاشقان بیا
گوشه  چشمی به ما کن که دولت نثار توایی
نام تو مایه ی هر فخر و افتخار
تاج شاهی نهد و شهریار توایی
نسیم عطر تو فشاند بر آستان درم
زاهد نثار خاک رهت ره گذار توایی