دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

بهار آمد

بهار آمد
چنانه ذوق گرفت کلبه هزینم را بهار آمد
تو گویی روح رمیده به قلب زار آمد
هزار بوسه ز آن گلشن وصال کم است
نگر که بلبل رنجیده را بهار آمد
اگر چه من ز غمش چون هزار در دامم
به چشم روشنیم لاله زار به بار آمد
منی که دل به غمش در ازل فدا گفتیم
شنیده شمعه ای از حال خار یار آمد
شکسته گشت ز غمش چون هلاله قامت من
به عهد بستنم ای دل چنین نثار آمد
چرا نبخشمش ای جان پس چه کار آید
نثار اقدم جانان جان به کار آمد
زاهدا گر برسد زین سفرش دلبرمان
تو بخواه مژده ز من آنچه بگفتار آمد

دست حاجت


دست حاجت
ای خالق زمین و زمان ای خدا ببخش
این بنده را به رحمت بی انتها ببخش
شرمنده خاطریم ز فرمان ایزدی
شرمنده را به خاطر خیرالنساء ببخش
ای خالق زمین و زمان ای اله من
این بنده را به خاطر اسم خدا ببخش
شرمنده خاطریم ز کردار زشتمان
یا رب مرا به خون دل مرتضی ببخش
هرچند شرمسار به درگاه ایزدیم
یا رب به اشک دیده خونبار ببخش
دریای رحمتند شفیعان درگهت
یا رب به خون سر مرتضی ببخش
گر من مقصرم تو که دریای رحمتی
هر یک گناه ما نظر کبریا ببخش
رحمتت عامست ومیبخشی به هردمانده ای
مانده در راهم به صد آهم آشنا ببخش
بار الها این دل درمانده را درمان ببخش
چشم پوشان از گناهان گدا را عطا ببخش
بنده گم کرده راهم راه و رمسی کن حواله
به رحمت این دل بیمار را شفا ببخش
ای چشم عاشقان همه بر آستان تو
رحمت فرست زاهد این بینوا ببخش
بخششت عام است می بخشی گناه بنده را
دست حاجت پیش می دارم خداوندا ببخش
هر گناهی کردم و دارم خداوندا ببخش
من برآن کردار اقرارم ای جانا ببخش
عالمی بر عیب و تقصیرم چه سازم خالقا
واقفی بر غیب و اسرارم صبحانا ببخش
به شنیدن راز دل را بر تو باید فاش کرد
کردهای ناپسندم کی توان ربنا ببخش
آب دیده  همچو بارانم خداندا ببخش
بر من پیچیده افکار دیده گریان را ببخش
بر گناه سخت بسیارم دل افکارم
هم بر آن پیشینه اقرارم بیا کارا ببخش

ملائک

ملائک
شکر خلاقم مرا دادش وجود
تا وجودم آورد او را سجود
من عدم بودم نبودم در نظر
کرد نگاهش یکدمی از ما گذر
از نگاهش گشت خاکم کیمیا
زان نگاهش کرد عدم را برملا
بر ملائک مژده داد از خلقتم
سر خرانیدند زآن در حیرتم
بگشودند زان همه بر اعتراز
که ای خدا پوشیده نی چون از تو راز
جمله گی ما در سجودیم در رکوع
نام پاکت می ستاییم دست و کوه
از تو بود عشرت و آرام ما
وز تو بود در دو جهان کارما
از تو هویدا به جهان کار عشق
وز تو بود نکته اسرار عشق
دل که در تن مظهر لطف خداست
دل که در تن جایگاه کبریاست
بر ملائک شد ندای کردگار
کی عزیزان و لطیفان خدا
از گل فرسوده آدم ساختم
آدمی را جان و دل پرداختم
چون بدیدند روح ما را در تنش
سر برارید از تزروه در برش
گر دمیدم روح خود را در وجود
جملگی افتید به پایش در سجود
سجده آوردند ملائک زین طریق
ناسپاسی کرد خدا را ای دریغ
گفت ای ابلیس چرا وامانده ای
بر درونت فکر دیگر برده ای
گفت در خود امتیازی یافته ام
بهر آن از سجده اش سر تافتم
آدمی را ساختی از آب و گل
ذات من بود از سموم ناردل
گفت رو رو از حریم ما بدر
لعنت ما بر تو باد تا ابد
گفت خدایم ده مرا مهلت به چند
تا بر آرم کینه ای از نسل بعد
آدمی را آنچنان رسوا کنم
از حقیقت دستشان کوتاه کنم
گفت خالق به حق ذات تو
آدمی را جمله بین گمراه تو
ابلیس زبندم نگشاید یارب
سرمایه ایمان برباید یارب
مائیم اسیر دست خوش اهرمن صفت
زاهد نهادنت سربدر آستان خوش است

علی اعلا


علی اعلا
خداوند عرش و خداوند فرش
سزاوار حمد و به ذات نیک بخش
ببخش سماء را به ذاتش صفا
زمین زان بداد عطری از لافتی
علی شقه از اسم اعلا شده
ز ذاتش رقم خورده مولا شده
به خورشید و مه آسمان روشن است
دل مومنان بر علی گلشن است
خداوند بر عرش همین استوا
علی در زمین خانه زاد خدا
یا علی المرتضی ای کارفرمای قضا
چشم تو ادراک غیب است بی ملا
احظه واگو آنچه عقلت یافته
یا بگویم حاضران پرداخته
از سماوات و زمین گویا تویی
نه خدایی چون خدا بینا تویی
واضحم نیست از که این علم آموختی
عالمان را در ستایش دوختی
کهکشان ها همه در بهت و سکوت
چون علی کرده بلند ناله صوت ملکوت
جهان کرده برپا خدای تعالی
بلند تر ز او بود علی لافتی
ذکر کن بر ما ز عرش کبریا
آنچه دانی ای علی المرتضی
آنچه دانی تو مرا نی زان خبر
خانه زاد کبریا را نی حذر
به نورش هر دو عالم گشت روشن
ز فضلش خاک آدم گشن گلشن
به دل زاهد مهر احمدم خفته
از آن زاهد علی را خوش ثنا گفته

بیا مادر

بیا مادر
چو گنج اندر دل این خاک نهانم
زمانه برده از کف دیدگانم
غم ایام نشاید بیش از این خورد
ز غم خورد گشته بینی استخوانم
دو چشمانم روان است همچو باران
غبار تار زلف گشت روانم
بیا مادر بپرس از حال زارم
کجا شادی فروشند من ندانم
بگو خالق در چاره گشایند
وگر نه ده ره چاره نشانم
خداوندا دگر طاقت ندارم
چو زاهد دیده بر خاکت رسانم

خداوندا ببخش

خداوندا ببخش
گر قصورم گشته اندر بندگی خداوندا ببخش
زان نصیبم گشت این شرمندگی خداوندا ببخش
گر گناه کرده می دارم خداوندا ببخش
شد دلم بیزار زین درماندگی خداوندا ببخش
کی رواست جز سر نهم بر پای دوست
تا ادا گردد زان زارندگی خداوندا ببخش
قصد از دعا اجابت امر است و بندگی
سر می نهم به پای تو تا بندگی ببخش
گر من نیم سزاوار رحمتت
دست زان شده به سر خارندگی خداوندا ببخش
ای خالق زمین و زمان ای خدای من
این جان مرده را سازندگی ببخش
زاهد اگر نبود سزاوار رحمتت
دست بر دعا گرفته و گویندگی ببخش

احمد مرسل

احمد مرسل

احمد مرسل آن چراغ جهان

علمش بر عالم آشکار و نهان

سید مرسل آن جهان نبی

آفتــــاب ســـعادت ازلـــــی

دیده بگشود بر جهان نبی

نور عالم محمد عربی

عرش را داد زینت ابدی

نام احمد محمد عربی

هر گلستان گرفت خوش بویش

بلبلان نغمه خوان گیسویش

از صبح و وصال احمد عربی

شب داد بشارتم ز نور ابدی

آن شب که من و عشق تو بودیم یارب

صبح داد بشارتم ز خورشید عرب

روزانه کسی نبوده همدم از خویش

شبها غم عشق او بسر می پودم

مستان محمد از جرعه و جام آزادند
مرغان تو از دانه و دام آزادند
منظور من از مکه و مدینه تویی
در هر دو سرا منظره دیده تویی
بوده جان در کار تو سرگشته ای
دل زان خواری بخوان آغشته ای
جمله در توحید تو مشغول عشق
تو ز توحیدی توحید ز عیش
ای خرد سر کرده گم در راه تو
عقل را سررشته گم در راه تو
بوده احمد جلوه آر کبریا
نور احمد نور ختم الانبیا
هیچ پرده نیست تا که نباشد ثنای تو
بر عرش یار بود زما مه لقای تو
خدایا به داد رسای پیمبر
زان داد سرداد الله اکبر
به الله الله او در دل شب
دل ما شفا بخش امشب دل شب
به آیات قرآن به نور محمد
شفا بخش ما شو به تار محمد
به غار حری و پیام آورش
به نور جبینش به حق باورش
به آن گفت اقرا به اسم جلیل
به نور محمد به اسم خلیل
الهی به احمد حق آورم
مرنجان زاهد چنین باورم