دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

دیوان زاهد

مجموعه اشعار رضاقلی علی پور آزاد

گفتارم

گفتارم
هزاران فتنه می بارد ز تیغ کج مدارت یار
دلی را تا کند پاره ز ما آن طاق کسراوار
چنان شد کار و تدبیرم فراقت تا کند پیرم
مگر که آید آن میرم مرا زین سود شد گفتار

فراق یار تا کی

فراق یار تا کی
خداوندا فراق یار تا کی
روان از دیدگانم بار تا کی
مرا امشب خدا پایان ندارد
فراق از صبح صادق زار تا کی
خداوندا دیدن کن حواله
دنه از ما گریزان کار تا کی
دقیقم بین درونم گنج نهان است
تنم با این دل بیمار تا کی
بیا داعی حکایت کن ز مولا
دعای صبح و شامم خار تا کی
دمه زودش رسان بر او پیامم
از این اختر روان باد نار تا کی
بیا مهدی دو چشمان مانده بر راهت
خداوندا چنین افکار تا کی
نشینم بر سر راهت بیائی
من و باد صبا گفتار تا کی
بیا زاهد حکایت کن ز حسنش
زین ژولیده دارد آر تا کی


غم افشان

غم افشان
آن وجاهت که تراست از در جودت پیداست
گشته جیم قاصد تو از خم طاقت پیداست
هر زمان آرد صبا بر ما نشان از کوی تو
سر به زیر افکنده باشیم با هزار انبوی تو
زهر چمن شد گذرم عطری نظر بود مرا
از سنبل قامت تو روی دگر بود مرا
آنکه پرسید ز من خار ز رهش در پای
گفتم انصاف بدار راز غمم افشانی
گر در این پیچ و خم راه تو مرغم بپرد
قفسی بود و نهاد بال گشایم ببرد
هر شب آن تصویر تو افسانه گوید با منش
غم مدار پروانه را از شمع سوزد دامنش
یک وجب نیست فراغ از جان من در سوی تو
زاهد دل خسته را آئینه بادا روی تو

بر آن عمری هوایم شد

بر آن عمری هوایم شد
شفای درد بیماریست چو اشک از دیده پایم شد
ز آن مشتاق دیدارم گواهم گفته هایم شد
فدای گوشه چشمت گرم مستانه بگشایی
گشایش با من است امشب زهیل اندر سمایم شد
بیا با هم بر اندازیم ز رویت تار زلفت را
هلاله تا عیان گردد بر آن عمری هوایم شد
ترحم نی در آن خنجر برایش دیده خون کردم
نگاه زیر آن خنجر اگر چه دل شفایم شد
بیا ای دل نوا سازیم دو چشم اندر هوا سازیم
خدا را آوریم عشقی چو اشک از دیده هایم شد
چو غوغا می کند زاهد شبی ب کلبه خم گردی
به عشق رویت جانان که سعی منتهایم شد

جنت مکان

جنت مکان
گر شده انفاق ز صبحان تو را
در بگشاید همه رضوان تو را
سر بفرازان غم کردار مگیر
وزنه گران آمد شد کان تو را
رنج زمان رخت ببست از میان
یار گزید عشرت و هوران تو را
چون دل تو مخزن مهر خداست
بهر همان بوده دوران تو را
خلعت شایانه بر اندام تو
جنت و فردوس شده میدان تو را
با همه نیکان شده ای هم قدم
جنت از آن پس شده جولان تو را
ذره نشان از غم روزی مباد
خالق صبحان شده خواهان تو را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان زان لب شادان تو را
ترسم این قوم که بر درد کشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان تو را
جان به کف اندر ره تو عاشقان
زاهدا گشته زآن صورت تابان تو را

صانع ازلم

صانع ازلم
هزار بوسه به درگاه صانع ازلم
کند شملئل مطلوب جلوه در نظرم
قیام کردن اگر از برای دیدن اوست
که در میان سجود جستجو کردن اوست
توئی در نظر عارفان استادم
به پا بوسی استاد من که استادم
که سجده می برم اکنون بپای لم یظلی
که می ستانم از آن آستانه هر نظری
به شکر ایزد منان دست در کارم
که بر رضایت او اشک دیده می بارم
هزار بوسه زنم بر غبار درگه دوست
که آنچه می رسد از آشنا به ما نیکوست
هزار شکر به درگاه ایزد منان
به شوق رویت او می تثد دلم هرآن
چه صانعی که پدید آورد سیاهی را
که از میان سیاه یابم عشق و پاکی را
شبی نشد که به صبح آورم نوائی نباشد
که از نوایی دل زاهدم صفائی نباشد

مه لقایم

مه لقایم
بیا امید دلم انتظارمان به سر آمد
اگر چه کام نشد جان حسرتم بدر آمد
نبوده وعده دیدارمان به روز چنین
ولی به روز پسین مه لقایم از سفر آمد